نامه ای به امام رضا (ع)
امـام رضـا (ع) آنکه خـود رأی باشد خود را به هلاکت افکنده است.
هرکسی که به رأی خویش مغرور شود از ساحل امن و عافیت دور شود.
کوه است اگر، ریگ روان می گردد . پیل است اگر ، بشکند و مـور شود.
قسمتی از نامه خانم بهناز اسماعیلی به نام الله دهنده ی بی منت بازهم دراین حوالی رنگ غروب جاریست.غروبی مه آلود! و بازهم من و غروب و افق ها ی ناپیدا در ازدحام مه تنها مانده یم. صدای غربتم را روزگار نمی شنود و هیچ کس نمی داند دلم در حسرت دیدار گنبد طلائی ات چه غمگین نشسته است . هر چند که تا مشهد تو فاصله ای نیست ولی آرزوی پرکشیدن در هوای حرمت عمریست که بر دل کوچکم مانده است. دل بی پناهم هنوز سعادت دیدار نیافته است ولی تو را همه جا حس می کنم
قسمتی از نامه خانم فاطمه عزیزی به آسمان می نگرم نه به آسمان فکر می کنم نه به ستاره های زیبایی که مانند نگینهای گلدوزی شده روی مخمل آسمان چسبیده اند و سوسو می زنند به ماه فکر می کنم که آرام آرام از پشت ابرهای سیاه بیرون می آید و درآسمان نور افشانی می کند احساس می کنم پلک هایم سنگین شده و خواب باز می خواهد مرا به رویا ببرد به رویایی نه چندان دور به رویایی زیبا که در آنجا گنبد طلایی ات نورافشانی می کند و من با همه ی کوچکی ام به آن خیره می شوم و دست نیاز به سوی تو دراز می کنم و رحمت تو را می خواهم.
قسمتی از نامه خانم رعنا رضایی سلام من بر کبوتر سبکبالی که بر گنبد تو اوج گرفته است. سلام بر دلتنگی اشک های علی (ع) و سلام به مولای غریبم . از دلتنگی لبریزم، نگاهم کن که از خوشبختی سرشار شوم . غبار غم بر وسعت بی پناهیم نشسته و اشک ها بیداد می کند می خواهم زنگار غم ها را از دل آشفته ام بزدایم تا موج امید دردریای خاموش طلوع کند. دوباره دستهای پر تنهایم را به ضریح نورانی ات پیوند می زنم
قسمتی از نامه خانم فاطمه بهزادی مدتهاست با خودم فکرمی کنم اگه پازل محبت اهل بیت رو تو سینه ام درست می چیدم شاید الان نوشتن طومار بصیرت برام اینقدر سخت نبود . آقا دیگه پاهایم توان راه رفتن تو این همه تاریکی ها رو نداره هرلحظه دارم تو گردبادی که خودم درست کردم محو می شم . آقا دلم نمی خواد از این بیش تر تقدیرم تو منجلاب بی ایمانی غوطه ور بشه . آقا شوق دیدار یار بی تابم کرده ، دیده گانم شبا هنگام خون می چکدو، اما همین که شمس چشمانش را می گشاید و پرده بر نقاب شب می کشد . گویی سیرت دل خراش شیطان شیطانی تر می شه ، ...
قسمتی از نامه خانم زهره کاظمی می نویسم نامه ای را بحر دوست تاببیند من چه هستم ، تا که اوست می خواهم بنویسم .این بار از تو بنویسم . برای تو بنویسم و آنقدربنویسم که دستانم به نوشتن درد دل هایم با تو عادت کنند. بنویسم که چقدر دلتنگم ، چقدر بی قرارم و چقدر در انتظاردیدن گنبد طلاییت. می خواهم تا جایی که می توانم بنویسم و روزی تمام نوشته هایم را به آتش بکشم و خاکسترش را باعمیق ترین تنفس از اعماق وجودم به سوی حرمت فوت کنم . باشد که به جای من ، خاکسترنوشته هایم گنبد زرینت را نوازش کنند . وباشد که برای من به دور حرمت بگردند و آرامش بگیرند. وبه دوگوش بی گوشواره ات برسانند دلتنگیم را برسانند بی قراری ام را وبرسانند انتظارم را . و اگر شد ، بخوان دردم را میدانم که می توانی . پس بخوان آنچه را که با پست پیشتاز باد به سویت فرستادم . بخوان واگر لایق دانستی پاسخی ده تاهروقت که بخواهی منتظر می مانم. کارم شده انتظار دیدن بارگاهت و حسرت قدم نهادن در حریمت و نوشیدن جرعه ای از شراب بهشتی از اسماعیل طلایی ات . ولی چه کنم که فقط قادر به نوشتنم و تا توان دارم می نویسم شاید روزی رسد که مرا به پابوسی ات فراخوانی .